به نام خدا
ناگهان با تو از خواب بیدار شدم اول نمی شناختمت
کم کم با تو پرو بال گرفتم شکوفه کردم
خیلی با تو قشنگ بودم ولی کم کم داشت زیبایی شکوفه هام میرفت
نمیدانم چرا ناگهان تغییر کردی و دوباره برایم ناشناس شدی
دوباره کم کم بهت عادت کردم باهم دیگه اُخت شدیم
این بار با تو برگ و میوه دادم خیلی خوب بود(ولی بازم خودت نبودی)
دوباره کم کم داشتی فراموشم می کردی و ناگهان تغییر کردی
این بار خبری از خوبی و سر حالی نبود من کم کم سست شدم
برگهایم زرد شد و شاخه هایم سخت و محکم
برگهایم یکی یکی مرا ترک کردند و اصلا به زیبایشان که با من داشتند فکر نمیکردند
فقط به زمین فکر میکردن اونا بدونه من سرد و خشک شدن ولی این حقشون بود که یا با من بمونن یا برن چون دیگه نمیتونسم
هیچکس دیگه با من نموند
همینطوری سرد و خشک میشدم تا ناگهان از سرما خوابم برد
مدتی گذشت خواب دیدم که کسی مرا صدا میکند
آشنا بود صدا و نسیمی مثل اولین دیدارمان
ناگهان بیدار شدم و دوباره با نفس تو شکوفه دادم
و دیداری دوباره
سلام بهار
سلام
علی جون قشنگ نوشته بودی